چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی

 

                     چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی 

                       اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی...

                 منم تو خیالم همه شب و روز باهات ساعت ها حرف می زنم

                     اما وقتی بهت میرسم هیچ چیز جز سلام نمی تونم بگم.

                می خوام بگم . می خوام بگم که چقدر دوست دارم اما نمی تونم

               شبم رو به این امید روز می کنم که روز بعد وقتی دیدمت بهت بگم.

                                     بگم که چقدر دوست دارم


 

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترمترند .

 

                    همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترمترند .

                    همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرف‌دارترند .

                    همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بچه‌ها واجب‌ترند .

                    همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما خانم‌ها مقدم‌ترند .

                    همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند و سفیدها برترند.

                    تبعیضی در کارنیست. در کل همه آدم‌ها با هم برابرند

 

ای کاش پرنده مهاجر و خوش اوازی بودم

 

  ای کاش پرنده مهاجر و خوش اوازی بودم

  و در دستهای تو اشیانه می ساختم

  ای کاش قطره اشکی بودم که از فروغ چشمانت تولد می یافتم

  و بر گونه هایت بوسه می زدم

  ودر هر گوشه از لبت می رفتم

  و انگاه برای نوشتن خاطرات مرکب می شدم

  وسپس مایه وجودت می شدم

  اما به چه مشغول کنم دیده دل را که تو را می طلبد

  و دیده تو را می جوید

  عزیزم سوگند می خورم

  که بهار را بخاطر زیباییش

   و گل را برای بویدنش

   و تو را بخاطر احساس پاکی که  داری

دوست دارم

ای آخرین رنج

 

ای آخرین رنج

تنهای تنهای می کشیدم انتظارت

ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت

دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت

 

لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک

آنگاه دستی در من آویخت

 

دانستم این ناخوانده ، مرگ است

از سال ها پیش با من آشنا بود

بسیار او را دیده بودم

اما نمی دانم کجا بود

 

فریاد تلخم در گلو مُردب

ا خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد

در دشت ها ، در کوهها

در دره های ژرف و خاموش

بر روی دریاهای خون در تیرگی

در خلوت گرداب های سرد و تاریک

در کام اوهام

در ساحل متروک دریاهای آرام

شب های جاویدان مرا در بر گرفتند

 

ای آخرین رنج !

من خفته ام بر سینه خاک

بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند

اکنون تو تنها مانده ای ، ای آخرین رنج !

برخیز ، برخیز

از من بپرهیز

برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن

گر دست تو کوتاه شد از دامن من

بر روی بال آرزوهایم سفر کن

با روح بیمارم بیامیز

با عشق ناکامم بپیوند

 

در صبح آشنایی شیرین مان ترا


در صبح آشنایی شیرین مان ترا

گفتم که مرد عشق ، نئی ، باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود !

 

می خواستی به خاطر سوگند های خویش

در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

می خواستی به پاس صفای سرشک من

این گونه دلشکسته به خاکم نیفکنی

 

پنداشتی که کوزه سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود

پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود

 

تو رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو ، شبها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم

 

روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور

من شب چراغ عشق تو را نیز می برم

عشق تو ، نور عشق تو ،‌ عشق بزرگ تو است

خورشید جاودانی دنیای دیگرم