در صبح آشنایی شیرین مان ترا


در صبح آشنایی شیرین مان ترا

گفتم که مرد عشق ، نئی ، باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود !

 

می خواستی به خاطر سوگند های خویش

در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

می خواستی به پاس صفای سرشک من

این گونه دلشکسته به خاکم نیفکنی

 

پنداشتی که کوزه سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود

پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود

 

تو رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو ، شبها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم

 

روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور

من شب چراغ عشق تو را نیز می برم

عشق تو ، نور عشق تو ،‌ عشق بزرگ تو است

خورشید جاودانی دنیای دیگرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد