ای کاش پرنده مهاجر و خوش اوازی بودم
و در دستهای تو اشیانه می ساختم
ای کاش قطره اشکی بودم که از فروغ چشمانت تولد می یافتم
و بر گونه هایت بوسه می زدم
ودر هر گوشه از لبت می رفتم
و انگاه برای نوشتن خاطرات مرکب می شدم
وسپس مایه وجودت می شدم
اما به چه مشغول کنم دیده دل را که تو را می طلبد
و دیده تو را می جوید
عزیزم سوگند می خورم
که بهار را بخاطر زیباییش
و گل را برای بویدنش
و تو را بخاطر احساس پاکی که داری
دوست دارم