شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم
استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین
انسان آن قدرها که به نظر می آید،
کوچک و حقیر نیست.
او تمامی آسمان و کائنات را در خویشتن دارد؛
او همه ی هستی را در خویش پیچیده است.
آری، او در ظاهر شبنمی بیش نیست،
اما در دل، اقیانوسی بی کرانه را پنهان کرده است.
علم، به همین ظاهر محدود پرداخته است؛ ظاهر شبنم.
آنهایی که به ژرفای هستی آدمی فرو رفته اند،
با شگفتی دریافته اند که
هر چه بیشتر در این بی کرانه غرق شوند،
او را بی کرانه تر می یابند.
هنگامی که به هسته ی مرکزی وجود آدمی می رسی،
در می یابی که او با هستی یگانه است.
او همه ی جها ن است.
این است تجربه ی ذات الوهی در انسان
به درون خویش سفر کن.
به ژرفای خود برو.
خدا در توست.
کشفش کن.
بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آواز های طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش می کنم؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟
این مباد
که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی ست
آبی مثل همیشه
آبی
یک وقت هایی هستش........
یک وقت هایی هستش که از خدا یک چیزی و می خوای.............. ولی آن چیز که می خوای وبهت
نمی دیده...... در عوض چیز دیگه ایی بهت می ده .........یک جورایی بهش عادت می کنی یا گاها
اون چیز برات دوست داشتنی میشه یا برات بهترین ....................زمان می گذره......................
ناخوداگاه اون چیزی که سالها می خواستی برات فراهم میشه ...................ولی اینبار از جانب خدا
نیست ...........بلکه این شیطان که برات فراهم می کنه ..............در یک جمله بسیار وسوسه انگیز
دو حالت پییش می اد یا اینقدر انسانیت داری که ازش بگذری یا نه ...............
یک زمان هایی میشه که آدم بهترینا یا دوست داشترین چیزا رو فراموش میکنه ..........